یکی بود یکی نبود، هزارپایی بود که خیلی خوب می رقصید. این هزارپا هر وقت به رقص می پرداخت جانوران جنگل همه برای تماشا گرد می آمدند،بجز لاک پشت که حسودی اش می شد.
لاک پشت با خودش فکر می کرد، “چه کنم که جلوی رقص هزارپا را بگیرم؟”نشست و نامه ای به هزارپا نوشت. گفت: “من یکی از ستایشگران رقص تو می باشم و دلم می خواهد فوت و فن رقص تو را یاد بگیرم. آیا اول پای چپ ۲۸ را برمی داری و بعد پای راست ۲۹ را؟و بعد …هزارپا نامه را که خواند و به فکر فرو رفت که واقعا موقع رقص چه می کند؟کدام پا را اول بر میدارد؟آخرسربه گونه ای شد که هیچ وقت دیگر نتوانست برقصد.بله تخیل وقتی به بند تعقل درآید نتیجه چنین می شود.

- سئو چیست ؟
- درونت را بنگر!